معلم با اعصبانیت دفتر را روی نیمکت کوبید و فریاد زد : سارا…او خودش را جمع و جور کرد ، سر خود را پایین برد و خود را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای آهسته گفت : بله خانم؟…
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمان مظلوم دخترک نگاه کرد و با صدای بلند فریاد زد : چند بار بهت بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟فردا با مادرت میای مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش حرف بزنم
دخترک بغضش را به زحمت قورت داد و آهسته به معلم گفت :
خانوم …
مادرم مریضه …
ولی بابام قول داده تا آخر ماه بهش حقوق میــدن …
اون زمان میشه
مامانم رو در بیمارستان بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد…
و میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه…
اونوقت…
آن وقت بابام بهم قول داده اگه پول باقیمانده را برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای برادرم رو پاک نکنم و توش بنویسم …
آن وقت قول می دم مشقامو بنویسم …
معلم صندلی خود را به سمت تخته سیاه چرخاند و گفت : بشین دختــرم …
و اشک چشمش روی گونه خالی شد…
[ چهارشنبه 92/9/20 ] [ 8:44 عصر ] [ حـــامد طالبی ]